ز ناله باز ندارد کسی دل ما را
کسی نبسته زبان خروش دریا را
زما به دلبر ما بس که راه نزدیک است
توان به بال شرر بست نامه ی ما را
دوباره دیده ام امروز قامت او را
ببین ز مستی من نشئه ی دو بالا را
میان جمع کجا وجد و حال روی کند
کسی به جام ندیده است جوش صهبا را
چون نخل شمع خزان کرده برگ ما سر زد
ز نوبهار جوانی خبر نشد ما را
گرفته اند شَهان شهرها اگر واعظ
گرفته ناله من نیز کوه و صحرا را
واعظ قزوینی
انتهای پیام